مانیمانی، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره

❤ مانی...تنها بهانه زیستن ❤

عکسهای برفی پسرم ...

این چند روز حسابی برف بازی کردی مانی جوجو روزی که بدنیا اومدی همینجوری برف میومد همه جا سفید شده بود وقتی داشتیم از بیمارستان مرخص میشدیم اصلا نمیشد چشمامونو باز کنیم خیلی خوب بود من عاشق برفم چقدر خوب بود اون شب تو بیمارستان تا صبح برف بارید آرزو میکنم زندگیت مثل برف پاک و سفید باشه عشق کوچولوی من               ...
20 بهمن 1392

مادرانگی ...

  درست زمانی که بین همه ی اگرها و بایدها و چون و چراها مصمم میشی بشینی سر سجاده مهرش و از خدا نام مادر رو التماس کنی ، اون وقته که خدا نعمتش رو ... منتش رو بر سرت تموم میکنه و نام زیبای مادر رو برازنده باقی اسمت می کنه... قصه تنهایی روزهای زندگیت تموم میشه. .. یکی میاد که تو به لطفِ بودنش بهترین حس ها رو تجربه می کنی و به ضمانتش وام مادرانه میگیری...  خودت به میل خودت ، خودتو از دفتر الویت ها داوطلبانه خط میزنی و یه نفر رو  مادرانگی میکنی تا انتهای زندگی ... درست مثل مادرت یادم بمونه که ؛ همه ی اینا خستگی داره... نگرانی داره ... از خود گذشتگی داره ... این حذف...
20 بهمن 1392

روز نوشت...

این روزا چقدر سرم شلوغه ! البته نه این روزا خیلی وقته که سرم شلوغه برای همین نمیتونم تمرکز کنم و برات بنویسم عشق مامان ، این روزا تو ذهنم ثبت میشه اما خب باید اینجا بذارم که بعدها خودت بخونی واسه عید چند تا اتفاق مهمه که باید با موفقیت تموم بشه از اونجایی که من بدلیل مشغله کاری و شغلم مامان تنبلی هستم و البته شما هم تنبل تر از من که صد البته به بابا جونت رفتی یه کم پروسه ترک پوشک و حرف زدنتون به تاخیر افتاد اینارو مینویسم که بعدا ایشااله وقتی بچه دار شدی و بچه خودتم دیر حرف زد مثل بابات حق به جانب نباشی و نگی به مامانش رفته و این سندی میشه واسه اینکه نتونی زیرش بزنی نه اینکه حرف نزنی اما نمیدونم چرا هر وقت خودت دلت می...
20 بهمن 1392
1